به گزارش خبرگو ، سالنامه 1396 روزنامه شرق در بخش ادبیات خود پروندهای دارد ویژه رضا براهنی، از مشاهیر معاصر ادبیات فارسی. در بخشی از این پرونده، مقالهای آمده است به قلم براهنی در مورد صادق چوبک، یکی از بنیانگذاران قصهنویسی در ایران.
براهنی در این مقاله با عنوان «تجدد چوبک» به راز متنسوزی و خودسوزی این بزرگمردِ ادبیات داستانی ایران پرداخته است.
«آينده هميشه ما را غافلگير مىكند و به گذشته معناهايى مىدهد كه در خود گذشته از آنها غافل مانده بوديم. زن جوان امريكايى حالا در يكى از غروبهاى سالهاى آخر دهه چهل درختهاى حياط شيبدار را آب داده. چمن سايهدار از تازگى برق مىزند. آفتاب مىخواهد بپرد. زن برگشته طرف خانه و صادق چوبک مرا به عروسش معرفى مىكند. قدسى خانم پوست روشن و چشمهاى روشنترى دارد. ميز را چيده. عكس گنده چوبک با عبارت انگليسى man river [رود- انسان] آن بالاست. آنورتر عكس هدايت است با همان عينک و سبيل و كروات كه پسر دو سه ساله چوبک بغلش نشسته و لابد همين بچه بعدها شوهر آن زن امريكايى خواهد شد و شايد برادرش. اما عكس به تاريخ خواهد پيوست.
اين را هم آن موقع نمىدانستيم و حالا در اين گيرودار آينده در گذشته مىدانيم.
من با زن جوان امريكايى چند كلمه بيشتر ردوبدل نمىكنم و محال است پيشبينى كنم كه روزى در شهر تورنتو به شنيدن صداى قدسى خانم به ياد آن آفتاب لب بام و آن چمن سايهروشن و آن زن جوان امريكايى خواهم افتاد. از كجا مىتوانستم تصور كنم كه در يكى از روزهاى اواسط تيرماه ٧٧، يعنى قريب سى سال پس از آن معرفى، همان زن، مشت خاكستر بيجان نويسنده «چرا دريا توفانى شده بود؟» را روى جغرافياى مخدوش و پيشبينىناپذير اقيانوس خواهد افشاند. البته نه به آن صورت كه واسطه-زن آن قصه، بچه زيور را به بهانه حرامزادگى در بوشهرِ قصهاى به آن زيبايى براى آرام كردن دريا در آب انداخت؛ و چهره كهزاد را چطور ممكن است به شنيدن آن خبر فراموش كنم؟ شايد غيظ و غضب «النينيو»، «مادر» اقيانوسهاى آلوده در كاليفرنيا، كه دو سه ماه پيش تعدادى خانه و كاخ و حتى جاده و تپه را بلعيد، پيش از موعد سراغ آن هشتاد و دو ساله مرد مهاجر نيز كه از چند سال پيش كور شده بود و حالا مىرفت كه كرولال هم بشود، آمده بوده و او را از جهان زندگان مىطلبيده و چوبک از او فرصتى چندماه خواسته تا برسد به ١٣ تيرماه ٧٧، و قدسى خانم، همسرش، به من در شب ١٥ تيرماه مىگويد كه امروز روز تولد صادق است، روز جمعه رفت، زنده بود، امروز پا به هشتادوسهسالگى مىگذاشت، ولى ديگر بيش از اين نبايد زجر مىكشيد، خلاص شد، ديگر قلب و كليه و مغز رهايش كرده بودند؛ و اينها را كه مىگويد چشمم به يادداشتى مىافتد كه پسرم ارسلان نوشته، مربوط به چهارماه پيشتر، كه آقاى چوبک collect تلفن كرده. و بعد كه تلفن مىكنم صدايش را مىشنوم، پس آن زمان هنوز زبان در دهان مىچرخيده. «اگر نيايى دير ميشه»! مىگويم: «ويزا نمىدهند چوبک جان!» و چرا تلفن collect؟ و دير مىشود. شد. براى شصتمين سالگرد عروسىاش هم كه چندماه پيشتر تلفنى دعوتم كرد، دير شده بود، و براى دهها وظيفه حياتى ديگر نيز دير خواهد شد.
و حالا دريا آرام است. واقعا؟
قدسى خانم مىگويد بدبين شده بود به همهچيز. تنها بود، يک ماهى بود توى بيمارستان بود، يک ماه هم توى يكى از اين خانههاى سالمندان. من هم پير شدهام. صادق از من فقط دو سال بزرگتر بود. با آن چهره روشن و چشمهاى روشنتر. عمر عروسى صادق و قدسى از همه عمر من دو سال كوچکتر است. صورت چوبک به من نزديكتر است. قدسى خانم خانه را همين هفت، هشت سال پيش كه آمد، فروخت: «در پاييز ١٣٣٢ يک تكه زمينى واقع در دروس به مساحت ١٠٠٠ متر از حاجى مخبرالسلطنه هدايت از قرار مترى شش تومان نود و نه ساله اجاره كردم، با اندوخته كوچكى كه داشتم و وام از بانک و چند وام شرافتى ديگر از دوستان خانه را به سقف رساندم. و در زمستان آن سال به آنجا كوچ كرديم ولى هنوز خانه ناتمام بود كه سالهاى بعد نواقص آن را تا آن جا كه ممكن بود رفع كردم.» خانه، خانه ايدهآل يک نويسنده بود، وسيع و پاكيزه. در سال ٣٢ دروس بايد برهوت بوده باشد، نمىدانم. معاملات ملكى همسايه ما، خانه را همان هفت يا هشت سال پيش از قدسى خانم خريد و سه ماه بعد دو سه برابر فروخت و حالا حتما خانه را خراب كردهاند، سروها را انداختهاند و به جايش برجى برافراشتهاند كه نگو. كتابها. كتابخانه، هم نيمطبقه مانند بالا بود و هم روبهروى سالن نشيمن. چوبک سليقهاى بيش از جلال در رسيدن به زمين وقفى نشان داده بود. ولى كوچه منتهى مىشد به خود مسجد و گورستان هدايت، و من زمانى تکتک آن قبرها را وارسيدهام، و گورستان را با آن درختهاى بلند؛ و خانهها و آپارتمانى كه در اطراف مىساختند نمىخواستند مشرف به گورستان باشد. به قبرها رسيدگى نمىشد. همه مال خاندان هدايت بود. سراسر منطقه از موقوفات آن خانواده بود كه نود و نه ساله به اين و آن واگذار مىشد. و قبرستان هنوز زيبا بود، با آن درختهاى بلند. و مردم شيشههاى آپارتمانهاى اطراف را رنگ مىكردند كه مشرف به آن قبرها نباشد.
خانه بيژن جلالى هم همان طرفها بايد باشد. و بعد كتابخانه را چه كردند؟ كتابخانهاى كه ذهن چوبک بود. متمركز در يکجا. منحنى ذهنش بود. اصلا به شگفتى، عظمت و متضاد اين قبيل چيزها در مورد آن ذهن كارى ندارم- كار دارم به اين: كتابخانه بايد حفظ مىشد، همين قدر مىدانم كه نشد. لابد هر جلدش در جايى خاک مىخورد، مثل هر ذره خاكستر آن جنازه كه حالا در جلگههاى بىزمانِ زيرين اقيانوس، در كنار قشقرق بىامان نهنگها آب مىخورد. نيش احساساتى پريان دريايى از آن ذرهها دورى مىكند كه مبادا زهر آن شياد اعماق و روان آدمى پريهاى دريا را جان به سر كند.
چگونه مىتوانستم تصور كنم كه مردى كه درست روبهرويم مىنشست، در همان روزها و سالهاى نيمه دوم دهه چهل، و مدام خاطراتش را توى دفترهاى بزرگ جلد كلفت و قطور، حرف به حرف و كلمه به كلمه مىنوشت، تو هم مىنوشت و مراقب بود كه جوهر قلم فرار نباشد كه مبادا در آينده كلمهاى محو و ناخوانا باشد، روزى كنار آتش خواهد نشست و به قدسى خانم درباره آن يادداشتها حرف آخر را خواهد زد: همهشان را وردار بيار بسوزان. و زن به دستور شوهر همه خاطرات و گزارش ايام را خواهد سوزاند. آدمى به آن دقت چهطور حاصل پنجاه يا شصت سال دقت، قضاوت و تمركز حافظه را در كمتر از دو ساعت خاكستر كرده است! چيزى نمانده جز «آهِ انسان» كه كتاب شده، در نيامده، دربيايد برايت مىفرستم. زنى به سفارش او آثار پس از «سنگ صبور» را خاكستر كرده، زنى ديگر خود او را. قدسى خانم مىگويد: اطمينان نداشت كه پسرها به وصيتش عمل كنند. عروس را كفيل سوزاندش كرد. در ذهن صادق چوبک چه مىگذشت؟ بخشى از خاطرات مربوط به هدايت چاپ شده. صفحاتى از اين بخشها را قبلا در همان «ريويرا»ى قوامالسلطنه سابق برايم خوانده بود. اما اگر آن خاطرات ايام در همان اواخر دهه چهل سه يا چهار جلد بوده باشد، قاعدتا در طول اين سىودو سال گذشته بايد دستكم به دو برابر اين مقدار رسيده باشد. اين خودسوزى و متنسوزى از كجا سرچشمه مىگرفت؟
نويسنده گويا از درون كور، از درون لال، از درون كر مىشود، آيا از دستدادن حواس بخشى از فن نگارش متن نيست؟ يا مرگآگاهى بخشى از آرزوى انسان نيست؟ «مىسازد و باز بر زمين مىزندش» درباره نويسنده هم صادق نيست؟ خود مىنويسد و خود نابود مىكند. ديگر به كسى مربوط نيست. يک بار در «دكترشريفى»ى آزادهخانم و نويسندهاش...، اين تجربه را داشتهام. گفته بودم يا مىگذارند منتشرش كنم، يا صحنه آخر را به همان صورت كه نوشتهام اجرا مىكنم، يا مىروم خارج و چاپش مىكنم. ما هر كدام يک آشويتس خصوصى با خود داريم. «گاه ساعتها با دفترهاى جالبى كه از روزگار گذشته دارد خلوت مىكند. گاه تكهاى از آن را بر محرمى فرو مىخواند.» چوبک شايد اولين و تنها نويسنده ايرانى است كه روزنامه خاطرات نوشته به طريق دقيق روزانه. تنى چند از ما اين دفترها را ديدهايم. وقتى اوقاتش تلخ است مىگويد: «براى كى چاپ كنم؟ اين دفترها را من در شرايط دشوار در تهران مىنوشتم. داده بودم از آهن سفيد صندوقى برايم درست كرده بودند توى حياط خانه چال كرده بودم و با اين همه شب از ترس اينكه اگر بيايند و اينها را پيدا كنند و مرا آزار بدهند خوابم نمىبرد. به هزار حقه آنها را آوردهايم اينجا و حالا وقتى به آنها برمىگردم، به ايران برمىگردم، دلم تنگ مىشود و حالم بد.» پيرمرد دلش براى خانه دروس، حياط و باغچه و دفترش تنگ شده و ساعتهاى سختى را در خيال خانه مىگذراند.
چوبک چه چيز را مىخواست نابود كند؟ چه چيز را نابود كرده؟ اگر مطالب آن گزارش ايام از نوع مطلبى باشد كه او درباره دوستىاش با صادق هدايت، در شماره مخصوص هدايت در دفتر هنر چاپ كرده، كسى با آنها مشكلى پيدا نمىكرد. پس ترس چوبک از چه چيز بوده؟ آيا خانم چوبک همه آن مطالب را خوانده؟ آيا مىتوان از خانم چوبک كه زنى است بسيار هم باهوش و حواس، حتى در سن هشتاد، خواست آنچه را كه او از محتويات آن دفترها مىداند، بنويسد. و يا در نوار بگويد و بعدا كسى آنها را پياده كند و به چاپ بسپارد؟ گمان نمىكنم آن ذرات پراكنده در اقيانوس اعتراضى داشته باشند و يا روان چوبک و يا خاطرهاى كه از او در ذهن قدسى خانم هم هست، ناراحت شود. در آن حشر و نشرهاى طولانى دهه چهل، چوبک مدام از آن دفترها صحبت مىكرد. «سنگ صبورِ» شخص چوبک آن دفترها بود. به خود من مىگفت: «وقتى بخوانى مو بر اندامت راست مىشود.» ما عين جملات را نمىتوانيم به ياد داشته باشيم. آدم، مخصوصا يک نويسنده بايد احمق باشد كه بهخاطر ملاحظه اين و آن، و حتى عوضشدن ذهنش نسبت به يک نويسنده ديگر مدام سند خيانت به او به چاپ دهد. آنها سند خيانت هم نخواهد بود، بلكه سند حماقت خواهد بود. و چوبک بهرغم اينكه تعدادى از آدمهاى دو سه نسل سركوفت هدايت را به او زدند و مىخواستند او را سر قوز بيندازند، هرگز حاضر نشد كلمهاى عليه هدايت بنويسد و بگويد. سهل است كه سراسر تحسين و تمجيد گفت و بر تأثيرى كه از انسانيت هدايت پذيرفته بود، مدام تأكيد كرد و بهرغم اينكه، بهقول خود، هرگز جمالزاده را نديده بود، جز تمجيد و تحسين از خدمتى كه جمالزاده به قصهنويسى فارسى كرده بود، بر زبان نياورد. مدام صحبت از اين مىكرد كه هدايت چقدر كشورش را دوست مىداشت. حتى يک كلمه از دهان پيرمردى مىشنيد كه قبلا نشنيده بود، بهرغم روح نوميد و افسردهاش گل از گلش مىشكفت، و مىگفت كه هدايت شخصا از زور و ستم و قلدرى نفرت داشت و علت خودكشىاش را رسما حكومت مىدانست. آيا شگفتآور نيست كه هر چهار بنيانگذار قصهنويسى در ايران، جمالزاده، هدايت، علوى و چوبک دور از كشور خود و در اطراف و اكناف جهان مرده باشند؟ قلم قصه را اين چهار نفر به دست نويسندگان سه نسل دادهاند، مىگفت هدايت از همه آدمهاى همسن و سال خودش در ايران باسوادتر بود، ولى همه آن فضلاى پاچه ورماليده مدام پشت سرش صفحه مىگذاشتند، و وقتى كه رفت نه اعضاى خانواده هدايت مىخواستند برگردد و نه آنهايى كه سينهشان را براى ادبيات ايران چاک مىكردند. مىگفت مىگفتند «قرمپوف» رفت، به دليل اينكه هدايت در قصهاى گوينده اول شخص قصهاش را «قواد» خوانده بود. و اين را آنهايى مىگفتند كه آن چهار كلمهاى هم را كه مىدانستند از او آموخته بودند.
اما طبيعى است كه حرفهايى از اين دست نبود كه صادق چوبک را مجبور به آتشزدن به مالش كرده باشد. در نويسنده اجبار اعتراف هست. بهتر است من انگليسى اين عبارت را هم بنويسم compulsion to confess. بهنظر من چوبک به آن دفتر مثل يک كشيش مىنگريست. به آن اعتراف مىكرد. ولى فقط اعتراف نمىكرد. حتما اعتراض به اعتراف هم مىكرد. و شايد اعتراض صرف هم مىكرد. من از او خواهش كردم كه به كانون بپيوندد. نپيوست: «به كسانى كه عليه زور مبارزه مىكنند، احترام مىگذارم. ولى من فقط مىنويسم. در ذاتم نيست كه چيزى در كنار كسى ديگر امضاء كنم.» چوبک، شخصا فردگرا بود. من يا در شركت نفت مىديدمش، در تختجمشيد آن زمان و طالقانى اين زمان. و يا در ريويراى قوامالسلطنه آن زمان و نوفل لوشاتوى اين زمان، يا در ماشينش، كه گاهى تنهايى و گاهى با قدسى خانم مرا مىرساندند به منزلم در سه راه يوسفآباد آن زمان و يادم نيست چه چيز اين زمان، و يا مىرفتيم به منزل چوبک در همان دروس. روى هم كمحرف بود و خوشخنده. و هزار جور آدم مىشناخت و همه را با يک جمله، عبارت و يا حداكثر چند جمله معرفى مىكرد. چاق بود، البته نهچندان زياد كه مانع حركت فرزش شود. و گاهى كه غروبها با تاكسى و حتى گاهى با اتوبوس مىرفتم چهارراه قنات و كوچه هدايت و بعد همان بنبست روزبه، چوبک نيمشلوار تنش بود، با پيرهن اسپورت، و يا بدون پيرهن اسپورت و نيم تنه لخت و سروها و گلهايش را آب مىداد. حالا در چند قدمى خانه مدرسهاى هست كه بهگمانم آن موقع نبود، و من در آن زمان قبرستان ته خيابان را نديده بودم. بعدها هم نمىدانم چرا، پس از ديدن قبرستان، آن را به صادق هدايت نزديکتر ديدم، تا صادق چوبک.»