به گزارش خبرگو ،بخشهایی از مصاحبه را می خوانید:
متولد چه سالی هستید و کجا؟
من متولد 29اسفند1336 در تهران هستم و پدر و مادرم هم متولد سنگلج هستند. نام خانوادگیشان هم جالب است: «بیخیال سنگلجی». البته هر دو فوت کردهاند.
چند بچه بودید؟
شش برادر بودیم و یک خواهر.
شما فرزند چندم خانواده هستید؟
فرزند دوم بودم و برای درس خواندن مجبور بودم فرض کنید مسیری از آریاشهر تا انقلاب را پیاده بروم تا برسم به دبستانی که در آن درس میخواندم. دبستانی بود به اسم «شرقی». گاهی حتی یادم هست زمان امتحان، انقدر که راه طولانی بود، وقتی میرسیدم که دیگر امتحان تمام شده بود.
پول سوار شدن اتوبوس آن زمان چقدر بود؟
دو زار بود، ولی ما همانقدر را هم نداشتیم که بدهم سوار اتوبوس بشوم و زود به مدرسه برسم.
این وضعیت فقر خانوادهتان در شیراز هم ادامه پیدا کرد؟
بله. کلاس سوم دبستان یادم هست مسیری طولانی را مجبور بودم بروم جایی ناهار بگیرم و بیاورم خانه؛ مثلا فرض کنید یک مسیر یکساعت فقط راه بود تا من برسم آنجا غذا بگیرم و دوباره یک ساعت دیگر برگردم و برسم خانه.
در آن اوضاع فقری که گرفتار شده بودید، همچنان میتوانستید غذا تهیه کنید؟
نه. همیشگی نبود. گاهی حتی ناهار و شام هم نداشتیم بخوریم. من هم که بچه بودم. جایی بود که خوراک به ما میدادند. من آن مسیر طولانی را که گفتم پای پیاده میرفتم تا ناهار را بگیرم و برسم خانه. در راه هم این خوراک میریخت و تا برسد خانه خلاصه دردسر میکشیدم. بعضی وقتها هم که میرفتم شام بگیرم، غروب مجبور بودم با کسانی که بار نمک را روی خر و استر جابهجا میکردند، برگردم. یا خاطرم هست صبحانه اگر میخوردیم، چون لیوان نداشتیم، مادرم چایی را داخل قابلمه میریخت و میآورد.
پس مایحتاج خانه چطور فراهم میشد؟
مغازهای بود که ما از آن نسیه میگرفتیم. انقدر نسیه خریدیم که مبلغ آن به ٢٥٠ تومان رسید و طرف هم دیگر به ما نسیه نداد، طوری که شب دیگر فقط ناچار بودیم نان خالی بخوریم.
پس قطعا از آن دسته کسانی هستید که در کودکی ناچار بودید کار کنید، درست است؟
بله. خدا رحمت کند مادرم را. مینشست با کاغذ روزنامه برایمان فرفره درست میکرد، ما یکی دو ساعتی راه میرفتیم تا برسیم به جایی که بتوانیم این فرفرهها را بفروشیم؛ چقدر؟ دانهای ١٠شاهی(نیم ریال).
پس با فروش فرفره روزگار میگذراندید؟
فقط فرفره نبود. از همان بچگی کارهای مختلفی میکردم. مدتی چوپانی کردم، مدتی بنایی و کارهای دیگر تا رسیدم به کلاس ششم. کلاس ششم رفتم هواپیمایی کشوری که باغبانی میکردم. آنجا که تعطیل میشد، پیاده میرفتم سمت هواپیمای ملی، آنجا هم کار میکردم، شاممان را نیز از آنجا میآوردم. موقعی که شام را میآوردم و میخوردیم، بعد از شام، جعبه نوشابه را برمیداشتم، مادرم خدابیامرز، دو تا کاسه یخ روی نوشابهها میگذاشت، این جعبه را بلند میکردم و میرفتم طاق نصرت شیراز. خودش هم با من میآمد و آنجا تا ساعت ١٢، یک نصفه شب، نوشابه میفروختیم. اوضاعمان طوری بود که حتی یک بار وقتی یک تریلی سیمان آمده بود بارش را خالی کند و من دیدم کارگری نیست که کمک کند، به راننده گفتم من خالی کنم. کلاس ششم بودم و جثهای هم نداشتم. راننده گفت نمیتوانی چون شوخی نبود. صد کیسه سیمان بود. گفتم نه، میتوانم. قرار شد کیسهای دو زار بگیرم و همه را خالی کنم. با این حال، وقتی کیسه اول را گذاشت روی کمرم زانویم خم شد و رفتم پایین. راننده گفت، گفتم که نمیتوانی. گفتم نه، پایم سر خورد و دوباره اصرار کردم. برای همین کیسه دوم را که گذاشت با قدرت ایستادم و بردم. به این ترتیب تا آخر ١٠٠ کیسه را بردم، چون میخواستم هر طور شده به خانواده کمک کنم.
بچههای دیگر خانواده هم کار میکردند؟
بله. همه کار میکردیم.
اوضاعتان در این سالها بهتر نشد؟
بهتر که نشد، اما یک جایی دیگر احساس کردم نمیتوانیم با این وضع ادامه بدهیم، برای همین وارد ارتش شدم.
آن زمان چقدر درس خوانده بودید؟
با مشقتهایی که گفتم تا کلاس نهم توانستم درس بخوانم و رفتم برای درجهداری.
چقدر حقوق میگرفتید؟
ماهی ٦٠٠ تومان میگرفتم که همه خرج پدر و مادرم و خانه میشد. کمکم پدر و مادرم هم به تهران آمدند و رفتند در خانه قدیمی پدربزرگم ساکن شدند. بعد هم آن خانه را چون امکاناتی نداشت، فروختند و رفتند یک جای دیگر رهن کردند. همان زمان بود که مادرم کمکم میگفت دیگر وقت ازدواج تو رسیده و باید ازدواج کنی. من گفتم شما که دخلی ندارید، من هم که سرمایهای برای عروسی ندارم و خانه و مسکن و اینها؛ چطور ازدواج کنم؟ اما از آنها اصرار بود و از ما انکار تا اینکه بالاخره پول ازدواج بنده فراهم شد.
از چه طریقی؟
فرمانده آن زمان نیروی هوایی، تیمسار صدیق که از وضعیت من مطلع بودند، محبت کردند و پول ازدواج را دادند. البته همینجا جا دارد از تیمسار بنیطرفی هم تشکر کنم که ایشان هم بعدها خیلی به من کمک کردند. بسیار انسان محترمی هستند، همینطور امیر شاهصفی، فرمانده فعلی نیروی هوایی و جناب آقای مدد محمدزاده. این عزیزان در این مدت به طرق مختلف کمکم کردند.
پول ازدواج آن زمان چقدر میشد؟
آن زمان ٢٥ هزار تومان دادند که من توانستم با این پول ازدواج کنم، چون اوضاع مرا میدانستند، از طرف نیروی هوایی به من خانهای هم دادند که به این ترتیب زندگیام شکل گرفت. سه چهار سال بعد از ازدواج، خدا به ما دختری هم داد. همسرم در بیمارستان جم عباسآباد دخترم را به دنیا آورد. منتها بچه را بدون مادرش به خانه آوردم.
چرا؟
بعد از وضع حمل، همسرم بینایی چپش را از دست داد، سمت چپ بدنش فلج شد و دیگر نتوانست بچه را شیر بدهد.
علتش چه بود؟
گفتند ویروسی وارد مغز مادر شده و دچار اختلالاتی شده است. آن زمان کسی هنوز اسمی از ام.اس نشنیده بود.
چه سالی بود؟
سال ٧٠ بود. من همسرم را هر دکتری که بگویید بردم، ولی نمیدانستند ام.اس چیست و هنوز نمیتوانستند تشخیص بدهند. همزمان همسرم توانایی سمت راست بدنش را هم از دست داد و بیناییاش هم رفت. پدر و مادرم آن زمان فوت کرده بودند، این بچه هم تازه به دنیا آمده بود و واقعا مستأصل مانده بودم چه کنم. به پدر و مادر همسرم گفتم که بیایند از او مراقبت کنند، چون غیر از او، این بچه شیرخواره هم مراقبت میخواست. شما حساب کنید بچه به دنیا آمده، من که چیزی از نگهداری و تروخشککردن بچه بلد نبودم، تازه باید هر صبح سرکار هم حاضر میشدم، مادر بچه هم که به این شکل افتاده. منتها نیامدند. خانهشان کرج بود و گفتند نمیرسند بیایند.
پس چطور تنهایی از پس کارها برمیآمدید؟
واقعا سخت بود. سرکار صحبت کردم و گفتم وضعیتم این است. برای همین مساعدت کردند که در آن مدت فقط بروم آمار بدهم و برگردم خانه. حالا مادر بچه به این شکل افتاده، بچه هم دست من است؛ آن هم در شرایطی که من حتی بلد نبودم قنداقش کنم. یادم هست همان اوایل بردم بچه را بشورم، از دستم افتاد کف دستشویی. خیلی شرایط سختی بود.
شنوایی یا تکلم همسرتان هم از کار افتاده بود؟
هنوز کامل نه، ولی کاری از دستش برنمیآمد؛ هیچ کاری. فرض کنید جسمی بود که افتاده بود یک گوشه. خیلی زجر کشیدیم؛ خیلی...
با همسرتان قبل از بیماری خوب بودید؟
واقعا خانم بود و با هم خیلی خوب بودیم. یادم هست قبل از بیماریاش وقتی ساعت دو از اداره تعطیل میشدم و میآمدم خانه، کنار در پر از کفش بود. همسایهها جمع میشدند از او خیاطی یاد میگرفتند. خیاطیاش محشر بود. دیپلم را هم با معدل بالا آن زمان قبول شده بود و بعضیها بچههایشان را میآوردند از او درس یاد بگیرند. برای همین از سرکار که برمیگشتم، یکی دو ساعتی ناچار بودم پرسه بزنم که خانهمان خلوتتر شود، بلکه بروم داخل. خیلی مهربان بود و همه دورش جمع میشدند، حتی به خانوادههایی که بضاعت کمتری داشتند، رایگان گلدوزی و تهیه لباس یاد میداد که خودشان تهیه کنند و بروند بفروشند تا کمکخرجشان باشد. اما وقتی همسرم بیمار شد و افتاد، فکر میکنید چند نفر از این همسایهها آمدند در خانهمان را بزنند و حالش را بپرسند؟ رهایش کردند. من همه اینها را هم میدیدم و خیلی برایم سخت بود؛ خیلی. یک زمانی من میآمدم پشت در خانه پر از دمپایی بود، حالا که میآیم میبینیم کسی نیست بیاید حال این زن را بپرسد. تمام کارهای بچه هم افتاده بود گردنم. ساعت را روی دو میگذاشتم، زنگ که میزد بیدار میشدم بچه را شیر میدادم، دوباره چند ساعت بعد تنظیم میکردم که نوبت شیر دادن بچه عقب نیفتد.
نیروی هوایی همانطور به مساعدتشان ادامه دادند؟
بله. مساعدت کردند، چون واقعا میدیدند که کاری از دستم برنمیآید. با پزشک آنجا هم صحبت کردند و به من گفتند آمپولهایی هست به اسم «آونکس»؛ شما اینها را بگیر تا یک روز در میان به همسرتان تزریق شود.
آمپولها را تهیه کردید؟
بله. آن زمان من این آمپولها را دانهای ٣٨٥ هزار تومان میخریدم. در این زمینه هم فرماندهی مساعدت کرد که بتوانم این آمپولها را تهیه کنم. پرستار میگرفتم، یک روز درمیان میآوردم خانه تا آمپولها را بزند. بعد از یک مدت دیدم دردسر شده، چون پرستار نمیآمد، دیر میآمد یا درست کارش را انجام نمیداد. برای همین خودم یاد گرفتم و تزریق را ادامه میدادم.
وضعیت همسرتان چطور بود؟ همان تکلم ضعیف را داشتند؟
نه. دیگر تکلمش را کامل از دست داده بود.
آمپولها نتیجهای داشت؟
چند سال همینطور تزریقات را ادامه دادیم، دیدیم که نتیجه نداد تا جایی که دکتر گفت دیگر تزریق نکنیم، چون اثر نمیکند.
چند سال این آمپولها را میزدید؟
حدود ٣ سال. به این ترتیب آمپول را هم قطع کردیم و به همان شیوه که گفتم زندگی را ادامه دادم و بچه هم کمکم به سن مدرسه رسید.
دخترتان الان چند سالش است؟
٢٦ سالش است و درواقع ٢٦ سال است که از بیماری همسرم میگذرد. خودم دخترم را فرستادم مدرسه، کارهایش را میکردم، غذا میپختم، لباسهایش را میشستم و راهیاش میکردم. یادم هست کلاس سوم دبستان بود، آمد به من گفت که برنامه دکلمهخوانی در مدرسه دارد. مانتوی سفیدی داشت که روی آن گلدوزیهایی انجام شده بود که باید با آن میرفت و دکلمه اجرا میکردند. هر هفته مانتو و شلوار مدرسهاش را میشستم و اتو میزدم. قرار بود فردای آن روز برود با این مانتو و با بچهها دکلمه بخوانند. بعدازظهر هم بود؛ دم غروب. گفت این مانتو را بیندازم داخل ماشین لباسشویی که برای فردا تمیز و مرتب باشد. من حواسم نبود، جای پودر ماشین لباسشویی، وایتکس ریختم. بعد که لباس را درآوردم دیدم تمام لباس زنگ زده. این بچه هم بنا کرد اشک ریختن که من فردا باید دکلمه بخوانم و بابا ببین چه کار کردی، من فردا چه کنم؟ گفتم مشکلی نیست، میرویم همین حالا میخریم. خلاصه رفتیم افسریه، مانتوی نو خریدیم منتها پاچههای شلوار بلند بود و باید کوتاه میکردیم. من یادم هست همانطور که میآمدم خانه، به روزهایی فکر میکردم که مادر این بچه چه خیاطیهایی انجام میداد و حالا یک کار ساده این بچه مانده بود. خلاصه رفتیم این همسایه، آن همسایه، تا آخر بالاخر شلوار را اندازه کردند.
الان ارتباطتان با دخترتان چطور است؟ چون شما برای او هم پدر بودید و هم مادر.
خیلی عالی است.
تحصیلاتشان را ادامه دادند؟
بله. دخترم فوق لیسانس مهندسی نفت دارد.
با این مشقاتی که شما در زندگی داشتید، چرا در این مدت مجددا ازدواج نکردید؟
راستش پیشنهادهایی مطرح میکردند. میگفتند بالاخره اوضاع تو اینطور است و باید ازدواج کنی، اما خب رد میکردم.
چرا؟
چند دلیل داشت؛ یکی اینکه نمیتوانستند بمانند. تحمل آن وضعیت، ساده نیست که شما دایم یک نفر را تر و خشک کنید و به او برسید. بالاخره بعد از یک مدت مشکلات به وجود میآمد و بههم میخورد و یک مشکل دیگر به مشکلات من اضافه میشد. برای همین در این سالها هر که را پیشنهاد دادند، من قبول نکردم، حتی یک نفر بود که میآمد و کارهای همسرم را انجام میداد و قرار شد مبلغی در ماه به او بدهم، اما بعد از یک مدت عذرش را خواستم، چون هیچکس با آن عشق و علاقهای که من صرف میکنم، به او نمیرسد.
میدانید، همه چیز لذت نیست. این نیست که من به خاطر آسایش و لذت خودم، دو نفر دیگر را به زحمت بیندازم. به هر حال، اگر با کس دیگری ازدواج میکردم، نه میتوانست مثل من به همسرم برسد و نه به دخترم. وجدانم قبول نمیکردم با کس دیگری ازدواج کنم، چون لذتی که من از غذا دادن به خانمم میبرم خیلی بالاتر است. درست است که از این وضعیت ٢٦ سال میگذرد، اما همین که قاشق را جلوی دهان همسرم میگیرم تا غذایش را بخورد، برای من یک دنیا ارزش دارد.
خب اینطور هم که سخت بوده، به هر حال الان شما ٢٦سال است در کنار همسری هستید که از نعمات مختلف اعم از شنوایی و تکلم و تحرک و حتی قوای فاهمه به معنای متعارف آن متأسفانه محروم شدهاند. استحمام ایشان، مسائل نظافت، مراقبت از دردهای احتمالی، همه اینها واقعا سخت است. غذا که به ایشان میدهید واکنششان چطور است؟
قاشق را باید چند بار جلو بیاورم و حواسم باشد که بجود یا مثلا باید حواسم باشد دلدرد نداشته باشد.
چطور حواستان باشد؟
به هر حال تنها راه این است که حدس بزنم. مثلا بعد از غذا عرقنعنایی چیزی درست میکنم، گاهی که اگر دلدرد دارد، برطرف شود. دخترم هم البته وقتی بزرگتر شد کمکم کمک کرد. اما خوشحالیام الان این است که در این ٢٦ سال، یک بار نگذاشتم همسرم آسیب ببیند. خیلی از بیمارها در این شرایط زخم بستر میگیرند، طرف را حتی میبرند بیمارستان، ١٠ روز میماند زخم بستر میگیرد، ولی در طول این مدت همسرم یک بار دچار زخم نشد. حتی گاهی در اوج خواب هستم، اما یک لحظه که چشم باز میکنم با خودم میگویم بگذار او را پهلو به پهلو کنم مبادا خسته شده باشد. خب خود ما وقتی میخوابیم دیدهاید چطور گاهی خسته میشویم و دوست داریم به یک سمت دیگر برگردیم. من با خودم میگویم او که نمیتواند حرکت کند یا اگر خسته شده حرفی بزند و بگوید، بگذار من کمکش کنم او را پهلو به پهلو کنم، بلکه راحتتر باشد. یک بار وقتی داشتم به او رسیدگی میکردم و نظافتش را انجام میدادم، در همان حالی که کار میکردم، ناگهان مرا بوسید و کاری کرد که اشکم درآمد. (بغض)
من از اینکه هنوز در کنارش هستم، لذت میبرم و به تمام این کارهایی که گفتم برایش انجام میدهم، افتخار میکنم.
در طول این سالها دست و پایم به خاطر کمک به او آسیب دیده، کمردرد گرفتهام، چون سالهاست که باید بلندش کنم و به کارهایش رسیدگی کنم، اما همین قدر به شما بگویم همین لقمهای که سر سفره ما میآید که سه نفره دور هم بخوریم، از برکت وجود همسرم است.