به نقل از خبرگو؛ آخرین فرزند یک خانواده پرجمعیت بودم، پرجمعیت بودن خانوادهام را دوست داشتم اگرچه بهخاطر جوّ حاکم بر جامعه، گاهی که از تعداد اعضای خانواده سؤال میشد از چندتایی چشمپوشی میکردم و کمتر میگفتم!
خانواده بزرگ داشتن یعنی شادیهای زیاد کنار سختیهای زیاد، باید این را هم مدنظر قرار داد که هر که بامش بیش برفش بیشتر؛ زندگی در چنین خانوادهای تجربههای مرا بیشتر کرد و چگونگی مواجهه با مشکلات را به من یاد داد، بهگونهای که اکنون در زندگی متأهلیام همیشه همسرم مرا در مواجهه با مسائل، همهچیزتمام میداند و طرف مشورت هستم.
با اینکه پدر و مادرم سواد (بهمعنی بلد بودن خواندن و نوشتن ) نداشتند، فرزندانشان همه حداقل تا مقطع کارشناسی تحصیل کردند؛ من هم که از ابتدا علاقه زیادی به درس خواندن داشتم در یکی از بهترین دانشگاههای کشور قبول شدم، سر کار رفتن را اولویت زنها نمیدانستم، بنابراین با اینکه در مقطع ارشد قبول شدم بهخاطر همزمان شدن ازدواجم و دوری از شهرم، تحصیلاتم را ادامه ندادم.
ملاک اصلی ازدواجم ایمان و اخلاق و تا حدی تحصیل همسرم بود و بهخاطر همین، به مسائل دیگر اهمیت زیادی ندادم؛ خواستگارهای زیادی داشتم و بهخاطر زیاد بودن نظرات (چون تعداد برادران و خواهران زیاد بود) هیچکدام به نتیجه نمیرسید؛ این امر باعث شد عقل را بر احساس ارجح بدانم و با آمدن یک خواستگار، درگیر احساسات نشوم، تا اینکه در دعاهایم از خدا خواستم که شخصی که قسمت من است به خواستگاریام بیاید، دعایم قبول شد و همسرم بههمراه خانواده بهروش کاملاً سنتی به خواستگاریام آمدند.
خیلی ناباورانه همه موافق بودند! ایشان نهتنها خانه، حقوق و شغلی نداشتند بلکه سربازی هم نرفته بودند! البته ملاک، اخلاق و ایمان و تحصیلات بود که بهحمد الهی دارا بودند؛ تقریباً اواخر ماه رجب خواستگاری صورت گرفت و سفره عقد ما روز نیمه شعبان انداخته شد؛ شش ماهِ عقدمان بهسرعت گذشت اما خیلی شیرین همراه با تلخیهایی جزیی؛ سربازی همسرم هم بهدلیل نخبگی و... تنها به 20 روز کاهش یافت! این موضوع برای اطرافیان باورنکردنی بود؛ یکی دو سفر با حضور خانواده، شیرینی عقدمان و شناخت من از ایشان را بیشتر کرد؛ مخصوصاً که ایشان واقعاً به خدا توکل میکردند و این باعث آرامش من و تکیه من به ایشان بود.
خانواده همسرم معتقد بودند که بعد از شش ماه، زندگی مستقل خودمان را شروع کنیم، بهخاطر همین با کمک پدرشوهرم، یک خانه خریدیم؛ (البته این خانه را با برادر شوهرم شریک بودیم )؛ چون میخواستم عروسی ساده باشد، پیشنهاد کردم که به پابوس امام رضا(ع) برویم و از طرف خانواده همسرم پذیرفته شد. (این سفر را با هزینه خیلی کم بهصورت چارتری با هواپیما رفتیم و عنایت امام رضا(ع) بهترین سفر، در بهترین هتل مشهد و نزدیکترین به حرم بود، که قطعاً نمیتوانستیم با شرایط خودمان آن را داشته باشیم!)
بعد از بازگشت، پدر همسرم در خانه خودمان ولیمه عروسی دادند که خاطره زیبایی برایمان ایجاد کرد.
شش ماه اول، همسرم دنبال شغل بودند و با کمک خانوادهها و قناعت ما، سپری شد؛ با تلاش همسرم و نذر و نیاز، ایشان بهصورت قراردادی در شرکتی مشغول به کار شدند؛ اگرچه خودشان ظاهراً، شکایتی نداشتند اما میدانستم که این شغل شایستهشان نبود؛ همزمان، با توکل به خدا پیگیری کردیم تا در آزمون استخدامی مربوط به نفت شرکت کردند و نفر اول شدند و بهصورت قراردادی پذیرفته شدند.
خیلی خوشحال شدیم اما این خوشحالی خیلی زود (بعد از شش ماه ) تمام شد چرا که کار شیفتی بود و فاصلهای دوساعتی از شهرستان، برای من که تنها بودم و نوعروس بسیار سخت بود، بنابراین تصمیم گرفتیم به خانههای شهرک صنعتی محل کار همسرم برویم. (تنها وسایل لازم برای زندگی را با خود بردیم تا در تعطیلی کار همسرم به شهرمان برگردیم و در خانه خودمان پذیرای مهمانهایمان باشیم، چرا که تقریباً همه گفته بودند به شهرک صنعتی نمیآیند!)
حالا تقریباً سه سال از زندگی مشترکمان سپری شده بود و ما بهخاطر حرف دیگران (حالا خوش باشید! زود بچهدار نشوید و..!) و همچنین شرایط کار همسرم (آشفتگی جزیی) بچهای نداشتیم! که ناگهان زمزمهها شروع شد که "چرا بچهدار نمیشوید؟!"؛ خیلی ترسیدم که نکند واقعاً بچهدار نشوم! به همین خاطر به دکتر مراجعه کردم و ایشان به من اطمینان دادند که "هیچ مشکلی نیست و بدون استرس بارداری شما میسر است".
بعد از یک ماه، خبر پدر شدن را به همسرم دادم و ایشان واقعاً خوشحال شدند اما بهخاطر شرایط (بارداری پرخطر) تصمیم گرفتیم خانوادهها را تا خبر قطعی در جریان نگذاریم؛ بعد از 4 ماه اطرافیان را مطلع کردیم که خیلی خوشحال شدند؛ کمکم همه مشتاق بودند جنسیت جنین را بدانند؛ اگرچه برای خودم فرقی نمیکرد اما دوست داشتم فرزند اولم دختر باشد و خانواده همسرم چون دختر نداشتند، پسر را ترجیح میدادند؛ جنسیت معلوم شد! و خدا به ما فاطمه عزیزم را هدیه داد.
بارداری نسبتاً سختی را پشتسر گذاشتم، دور از خانوادهها، خیلی غریب و بهجای اینکه وزن اضافه کنم، 13 کیلو وزن کم کردم! اما خدا را شکر دختر عزیزم با وزنی طبیعی به دنیا آمد؛ تا 2سالگی دخترم، از طرف اطرافیان سختیهایی تحمیل شد، علاوه بر آن بیشتر اوقات همسرم شیفت کاری داشتند و دور از خانوادهها بودم و همسایهها هم فرهنگی متفاوت داشتند؛ اما غریب بودن باعث شد من و دخترم بیشتر به هم نزدیک شویم و با هم بازی کنیم؛ اما با بزرگتر شدن دخترم نبود همبازی مناسب (از لحاظ فرهنگی و مذهبی) خیلی آزاردهنده شد! تا جایی که دخترم با گریه از ما خواهر و برادری برای بازی میخواست!
بهدلیل ذخیره آهن پایین تمام دکترها باردار شدن را تا بهبودی کامل درست نمیدانستند، به همین خاطر درمان را شروع کردم؛ اما تمام درمانها یک یا دو سال بهطول میانجامید؛ زندگی یکنواخت شده بود، زندگی سهنفره، که اکثراً هم همسرم سر کار بود، زندگی را خیلی سخت میکرد که ناگهان آزمون استخدامی آموزش و پرورش را اعلام کردند، بهطور خیلی اتفاقی باخبر شدیم و همسرم ثبتنام و در آزمون شرکت کرد که پذیرفته شد و برای مصاحبه و... دعوت شد.
شیفت کاری فشرده، همسرم را خیلی خسته کرده بود و مخالفت خانوادهشان با دبیری (از لحاظ مالی) باعث شد همسرم منصرف شود که با اصرار من، علیرغم میل باطنی، برای مصاحبه اقدام کرد، اگرچه همه قبولی را با پارتی میدانستند اما الحمدلله قبول شد و دو ماه آموزشی را پشتسر گذاشت و با عنایت الهی برای شغل دبیری، ما به شهر خودمان بازگشتیم. (البته تمام این مراحل خیلی ناباورانه و با مخالفت شدید اطرافیان، تنها با توکل و توسل سپری شد).
پس از بازگشت، چند ماهی درمان با داروهای شیمیایی را که تقریباً بدون نتیجه بود انجام دادم و این باعث شد به طب سنتی روی بیاورم که آن هم بهدلیل طولانی بودن درمان واقعاً خستهکننده بود، بنابراین تقریباً درمان را رها کردم، اما تصمیم گرفتم تا سنم بالاتر نرفته است باردار شوم، پس نزد دکتر زنان رفتم و ایشان در کمال ناباوری بدون هیچ معاینه و صحبتی من را نابارور دانسته گفتند "باید با درمان (کاشت جنین ) باردار شوید"!
بعد از این صحبت، شوکه شدم و با پیشنهاد یکی از دوستان نزد دکتری دیگری رفتم و درمان کمخونی را شروع کردم؛ بعد از یک ماه، درمانم کمی نتیجه داد و دکتر گفت "انشاءالله تا سه ماه دیگر کاملاً بهبودی حاصل خواهد شد"؛ هنوز یک ماه نگذشته بود که احساس کردم باردار هستم! خیلی خوشحال از لطف الهی، از آنجایی که همیشه فرزندان زیادی دوست داشتم، بر سالهایی که از دست داده بودم و سختیها و مریضیهایی که کشیده بودم، افسوس خوردم.
از خدا خواستم فرزندم ابتدا سالم و صالح باشد و اگر صلاح هست پسر (چرا که من متأسفانه ظرفیت شنیدن حرف ناحق را از جانب اطرافیان ندارم و نمیتوانم بحث و جدل کنم) و الحمدلله لطف الهی مثل همیشه شامل حالم شد و خداوند پسری سالم، محمد عزیزم را به من هدیه داد.
زوجهای عزیزی که خواننده این متن هستید، تجربه را تجربهکردن خطاست! من با وجود اینکه فرزندان زیاد با فاصله سنی کم دوست داشتم، حرفهای اطرافیان را اولویت قرار دادم و گاهی با شنیدن جملاتی، مثلاً اگر به نوزاد پسری توجه میکردم میگفتند "آرزوی پسر داری؟"، یعنی "میخواهی فرزنددار شوی تا بالاخره یکی پسر شود؟!"، ناراحت شدم و لطف الهی را فراموش کردم؛ اما خدای مهربان راه را به من نشان داد و فهمیدم که دوتا کافی نیست! اگرچه اطرافیان هنوز هم بر نظرات خود پافشاری میکنند که دوتا کافی است! هیچگاه راه درست را بهخاطر حرف دیگران کج نکنیم.