به گزارش خبرگو ،فرهاد عشوندی:دو روز قبل که به دفتر علی فتح الله زاده رفته بودم ، خیلی اتفاقی گذرمان افتاد به اتاق کنفرانس دفترش. جایی که هر بار اسم ناصر حجازی می شنوم تصویرش در ذهنم تداعی می شود. سال 86 بود . تقریبا همه بچه های استقلالی و استقلالی نویس مطبوعات آنجا دور هم جمع بودند. علی فتح الله زاده داشت خبر برگرداندن ناصر حجازی به تیم را با هیجان اعلام می کرد. من آن روز تنها منتقد بودم. شاید بزرگترهای زیادی از اینکه گفتم ناصرخان شان روی نیمکت و به عنوان سرمربی حتی نیم فصل را هم نمی بیند ، ترش کردند اما سرنوشت دقیقا همانی بود که پیش بینی کرده بودم.
همان فصل و فکر کنم هفته پنجم ، در ورزشگاه آزادی بار دیگر فرصتی شد تا با ناصرخان رودررو باشیم. تیم خیلی بد نتیجه گرفته بود. امتیازهای زیادی نداشتند. نوبت سئوال پرسیدنم که رسید، پرسیدم:«فکر نمی کنید وقت رفتن رسیده؟» مکثی کرد ، سعی کرد خودش را کنترل کند و گفت:«همه ما یک روز می رویم ، یک روز می میریم. » تشکر کرد و از حلسه کنفرانس رفت. تقریبا از همان روزها بود که مصاحبه های اعضای هیات مدیره علیه اش شروع شده بود و یادم نیست چند هفته بعدش دوام آورد و جایش را داد به فیروز کریمی.
چند وقت هم بیماری و بعد هم که رفت ، برای همیشه. ناصر حجازی شاید هیچ وقت یک مربی خیلی بزرگ نبود اما خدا ساخته بودش برای اسطوره بودن. حجازی بی شک مثل هر انسان دیگری نقص هایی هم داشته . مثلا درباره اش می گفتند حتی به سایه اش هم در کار اعتماد نداشته. برای او که در بهترین سال های عمرش را دور از تیم ملی و با درد و سختی از هند تا بنگلادش طی کرده بود تا بتواند فوتبال بازی کند و خانواده اش را سر پا نگه دارد و همان جا هم از نااهلی رفقایی گفته چطور برایش پاپوش می ساختند و زیرآبش را می زدند.روزهای سخت دهه شصت بی شک در همه بی اعتمادی سال های دهه 80 او نقش داشت و این حس بد بی اعتمادی هم ضربه بزرگی به کار مربیگری اش شد.
این اما دلیلی نمی شد که حتی اگر مربی رویایی من یا گروه زیادی از استقلالی ها نباشد ، اسطوره فوتبالی مان در تیم نباشد. او برای اسطوره بودن خیلی چیزها داشت. اول از همه خوش تیپی . بعد کاریزماتیک بودن. رک گویی و خوش سخنی . تقریبا هر چیزی که از یک ستاره می خواستی تا با افتخار عکسش روی دیوار خانه ات باشد را او داشت. حتی اگر ستاره نسل ما نبوده باشد.
او که دستانش اندازه یک قاب عکس جا نداشت تا سرنوشت زندگی اش طوری دیگر رقم بخورد ، عادت نداشت به سر خم کردن. این بزرگترین ویژگی اش بود. آن هم در سال های پر التهاب دهه 80 ، او همانی بود که نسل ما می خواست. صراحت کلامش در گفتن اینکه:«این مملکت همه چیزش به همه چیزش می آید» یا انتقادهایش از یارانه ها و وضع اقتصادی کشور ، برای کسی که از دانشگاه ملی ، آن هم اوایل دهه 50 لیسانس گرفته بود و به عکس خیلی از فوتبالی ها سوادش را داشت و خیلی دلنشین بود.
حجازی سر نترسی داشت و زبانی سرخ. زبانی سرخ که بهایش شاید سر سبزش بود. همه بدبختی هایی که برایش کشیده بود اما یک قهرمان همیشه از دل این رفتارها سر بر می آورد. آدم سازشکار که اسطوره نمی شود. حجازی همانی بود که باید قهرمان می شد. او تقریبا در همه سال هایی که بود زبان گویای فوتبال مان بود. حتی اگر همه حرف هایش درست نبود.
می گفت و خوب بود که می گفت. بالاخره باید یکی باشد که بگوید . حتی همین الان هم باز خوب است که محمد مایلی کهن می گوید. حتی اگر ما حرف هایش را نپسندیم. شاید شبیه ترین فرد به حجازی همین علی کریمی است . با همان زبان سرخ ، با همان جسارت اما کمی کم سوادتر ، کمی با ادبیاتی عامیانه تر و جسارتا سبک سرانه تر.
آخرین تصویرم از حجازی همان شب آخر است جلوی بیمارستان آراد ، بالای میدان آرژانتین. همان اشک ها ، همان رقص شمع ها ، همان ناله ها ، همان بنر بزرگ بلند شو اسطوره. آری او اسطوره بود ، اگر مربی محبوبم نبود. چه خوب بود که هنوز هم بود و می گفت و زبان گویای فوتبال مان می ماند. تولدت مبارک اسطوره. حیف که نیستی و نیست کسی که هم قامتت باشد در گفتن و بهتر گفتن.
منتشرشده در روزنامه ایران
پنجشنبه 22 آذر
منبع:خبرآنلاین